فرانک چمبرز، ولگردی ار اهالی کالیفرنیا، یک روز برای سیرکردن خود وارد رستورانی بینجادهای میشود و در آنجا با سرهم کردن دروغی غذا میخورَد. صاحب رستوران که به دنبال کارگری میگردد، به او پیشنهاد کار میدهد. چمبرز علاقهای به ماندن ندارد، ولی با دیدن زن صاحب رستوران (کورا) به او علاقهمند میشود و تصمیم میگیرد تا پیشنهاد کار را قبول کند. پس از مدتی و با دوطرفهشدن علاقه، کورا و فرانک تصمیم میگیرند تا به نحوی شوهر کورا را به قتل برسانند.